فتح خون
ورق میزنم تا از آ سِد مرتضی بپرسم از روزگار، از آدمها، از ناجوانمردیهایی که جوانمردی چون امام حسین (ع) را تنها میگذارند و سید آه میکِشد: «آه! آه از شفقی که روز را به شب میرسانَد و آه از دهر آنگاه که بر مُرادِ سِفلگان میچرخد!» «آه از این دلسنگی که ما را صُمٌ بُکم میخواهد؛ آه از این دلسنگی!»
هر سال قبل از درآمدن هلال غمناک و سیمینتنِ ماه محرم، و حتی قبلتر از درآوردن پیرهن عزا، میایستم روبهروی قفسه کتابهایم و «فتح خون» را ملتمسانه بیرون میکشم. هر سال، همین وقتها، یک روز قبل از روز عاشورا، مینشینم گوشه خانه، توی خودم مچاله میشوم و «آ سِد مرتضای آوینی» روضه میخوانَد با صدایی محزون اما پر از یقین و مطمئن. روضهای که آدمیزادِ فرسوده از هیاهوی جهان را میبَرَد و میرسانَد به کاروان فتح خونِ سال شصت و یکم هجری!
و من، ایستاده در آستانهی اتفاقی بزرگ، نه برای ثواب و چرتکه انداختن از اشکهایم برای رسیدن به بهشت، که در جستوجوی خودم، پیش میروم با او، تا شاید یکی شوم با نور. کلمات آ سِد مرتضی سیطره میکند بر روحم. میخکوب میشوم. دست و پایم میلرزد. درونم مَلحمهای از احساساتِ در هم و بر هم شده فوران میکند. و ناگهان نمیدانم که این فرمان قلب است برای عاشق شدن یا عقل؟ از خود بی خود شده، صفحات را در جستوجوی جوابی ورق میزنم. میخواهم بدانم که چگونه عاشق شوم و به کاروان فتح برسم. میخواهم بدانم چه رازی است نهفته در ماجرای عاشورا که زیر و زبرم کرده.
میخواهم بدانم و دهشت تمام فکرم را میگیرد. مثل لباسی که بر تن بنشیند. و آ سِد مرتضی صدایم میزند برای رها شدن از خودم: «آماده باشید که وقت رفتن است.» صافتر مینشینم. موجهتر. چند سرفهی کوتاه میکنم. تردید مثل خوره به جانم میافتد. «بروم؟ یا نروم؟» با خودم در جنگ میشوم. مثل همهی آنهایی که نجوای پیوستن به کاروان فتح خون را شنیدند و با خودشان سر جنگشان افتاد. «چه کنم؟ به کاروان حسین علیهالسلام بپیوندم یا جا بمانم؟!»
و آ سِد مرتضی روضه را اینبار بلندتر میخوانَد تا شیرفهم بشنوم: «عقل میگوید بمان و عشق میگوید برو. و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرتِ میان عقل و عشق معنا شود.»
معنا؟ چه واژه عجیبی است برایم. آن هم در زمانهای که آدمها بیرحمانه از معنا تُهی شدهاند. به در و دیوار و پنجره و کتابها و وسایل خانه نگاه میکنم. به سکوت کشداری که با تیک و تاک ساعت خشدار شده. دنبال معنا میگردم. دنبال راهی برای اینکه رهایم کند از رنجِ پیوستهی شبیه دیگران بودن. راهی که از پسش قدم بگذارم در وادی حقیقت و تمام شوم به ناگهان و معنا بگیرم که نبینم تنها به ظاهر، و نشنوم تنها به آنچه میپیچد. و دل نبندم تنها به شرح وقایع.
حادثهها همیشه عمیقتر از آنگونه که اتفاق میافتند باید فهمیده شوند. باید لایههای شک و ترس و تردید را از روی غبار واقعه برداشت. باید بایستم در میانهی میدان. همان جا که خاکها بر گِرد پیکر خورشیدی سر بریده به توبره کشیده شده، همان جا که سُم اسبها برای اولین بار عطر سیبهای خونی میدهد، همان جا که انسانیت لگدمال کینهی شیطان میشود، همان جا که زینبِ به رنج پیچیده با چشمانی که به گودال قتلگاه بشریت دارد، میگوید «ما رأیت إلا جمیلا.»
در کاروان فتح خون چه رازی است که هر آن کس که به آن میپیوندد جز زیبایی نخواهد دید؟! کتاب را ورق میزنم. صفحات را با چشمانی که نمِ غمِ انسان شدن از آنها جاری است کلمههای آ سِد مرتضی را نفس میکشم. انگار همین جاست، همین حوالی، همین محرم. انگار که نشسته باشد برای پیوند زدن مُحرمیهای سال یک هزار و چهارصد و سه به مُحرمیهای سال شصت و یکم هجری شمسی. آ سِد مرتضای آوینی روضه میخوانَد یا دعوتنامه به کاروان فتح خون؟ مقتل نوشته یا متن ادبی؟ تاریخ است یا داستانی پیچیده به جادوی هر کس بخوانَد عاشق میشود؟!